جدول جو
جدول جو

معنی راه بنده - جستجوی لغت در جدول جو

راه بنده
(بَ دَ / دِ)
دهی است از دهستان گروه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 32هزارگزی شمال ساردوئیه و 18هزارگزی باختری راه مالرو ساردوئیه به راین. هوای آن سردسیر و کوهستانی و سکنۀ آن 50 تن میباشد. آب ده از رودخانه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و حبوب، و پیشه مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه بند
تصویر راه بند
راهدار و باج گیر، دزد راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه بردن
تصویر راه بردن
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه بندر
تصویر شاه بندر
دریافت کنندۀ عوارض گمرکی، رئیس بندر، رئیس بازرگانان، بندر بزرگ، بندر آزاد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ زَ بَ)
دهی از دهستان طارم بالای بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 342 تن. آب آنجا از رود خانه چال. محصول عمده آن غلات و پنبه و فندق و صنایع دستی زنان گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 21هزارگزی جنوب درود، در کنار راه مالرو پیراوند به رازان. دهی است کوهستانی و سردسیرو دارای 609 تن جمعیت که همگی بکار کشاورزی و دامپروری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آب سرده بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد واقع در 20هزارگزی شمال خاوری چقلوندی، راه چقلوندی به بروجرد ازمیان این آبادی عبور میکند، این ده در دامنۀ کوه قرار گرفته و هوای آن سردسیر و مالاریایی و سکنۀ آن 180 تن میباشد، آب آن از چشمه و آبسرده تأمین میشود، محصول عمده ده غلات، صیفی، لبنیات، پشم، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است، ساکنان آن از طایفه چلویی مصطفی وند بیرالوند میباشند، در فصل زمستان به قشلاق میروند، مزرعه راوندی جزء این آبادی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مْ بَ)
قطعۀ فلزی که قسمت بالای ران را می پوشانده و بر قسمت علیای ران مماس میگشته است و از ادوات جنگ بوده است. نظیر ساق بند و بازوبند و غیره
لغت نامه دهخدا
(اَ)
که شاه بندد و مقید میسازد. آنکه شاه را اسیر کند، بمجاز بر سلطان مقتدر و توانا که دیگر سلاطین را مقهور کند و ببند آرد اطلاق شود:
امین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدامال.
فرخی.
آنکه گیتی بروی او بیند
خسرو شاه بند شیرشکار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(هَِ زِ دَ / دِ)
در یادداشت مؤلف چنین آمده است: مرحوم اردشیرجی می گفت در سفر اول که به ایران آمدم گدایان دوره گرد مردم را به شاه زنده سوگند میدادندکه به آنان چیزی دهند - انتهی. امروز زنان وقتی در حمام خواهند قسم خورند کف دست بر زمین زنند و گویند:به این شاه زنده. و البته میدانیم که زیر زمین حمام (جهنم حمام) یعنی مجرای حرارت است و از اینجا شاید بتوان دریافت که مراد آنان از شاه زنده، آتش باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِبَ)
صف بندی. طبقه بندی. ترتیب کردن به رده. (یادداشت مؤلف) ، درجه بندی. طبقه بندی. موجودات زنده بشکل افراد جداگانه ای بر روی سطح زمین زندگانی می نمایند که تحقیق و تفحص در احوال یک یک آنها جداگانه امری غیرمقدور میباشد و از همین نظر از ازمنۀ بسیار قدیم نظردانشمندان بر آن جلب گردیده که موجوداتی را که تا حدی به یکدیگر شباهت دارند بشکل دستجات کوچک یا بزرگی جمع کرده اسم مشترکی برای آنها وضع نمایند و این عمل را رده بندی یا تاکزونومی گویند. (از جانورشناسی عمومی تألیف فاطمی ص 68)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
پیداکننده راه. راه یاب:
بهر زیر برگی شتابنده ایست
بهر منزلی راه یابنده ایست.
نظامی.
، درآینده. داخل شونده. واردشونده
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام محلی است در مشرق بندرعباس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ گَ دی دَ)
برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود، راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405).
علم نور است و جهل، تاریکی
علم راهت برد به باریکی.
اوحدی.
، همراهی کردن. (ناظم الاطباء)، راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج).
- راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده:
به تنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
، راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) .رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن:
حصاری شد آن (دژ) پر ز گنج و سپاه
نبردی برآن باره بر باد، راه.
فردوسی.
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی.
فرخی.
چنان بر سوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جایگاه.
اسدی.
اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه).
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگر راه میبرد بسرم.
نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی).
بیگانه محالست درآن خانه برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز.
ادیب الممالک فراهانی.
، دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام).
- راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان:
نبرد او به داد و دهش هیچ راه
همه خورد و خفتن بدی کار شاه.
فردوسی.
من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونۀ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عارضی (از فرهنگ اسدی).
سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه
بگازری در مانا نکو نبردی راه.
سوزنی.
وزیر اندرین شمه ای راه برد
نخست این حکایت بر شاه برد.
سعدی (از ارمغان آصفی).
ندانی که چون راه بردم بدوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست.
سعدی.
هرگز اگر راه بمعنی برد
سجدۀ صورت نکند بت پرست.
سعدی.
زمان ضایع مکن در علم صورت
مگر چندانکه در معنی بری راه.
سعدی.
بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید زنور چراغ زیبایی.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
، اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف) : کسی که خانه خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف)، تحریک کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهبندر. (دزی ج 1 ص 717). بندر بزرگ و واسع، حاکم بندر. رئیس بندر و اکنون بجای شاه بندر حاکم بندر گویند. (از فرهنگ نظام) ، رئیس بازرگانان دولتی. رئیس التجار. (فرهنگ فارسی معین). ملک التجار، کنسول دولت عثمانی (قاجاریه). (فرهنگ فارسی معین) ، دریافت کننده عشور که محصولات راهداری بدست اوست. (از آنندراج). دریافت کننده مالیات و خراج و گمرک خانه. (از ناظم الاطباء) :
چو گردیدند فارغبال یکسر
ز دست انداز جور شاه بندر.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ زَ دَ / دِ)
که راه بندد. کسی یا چیزی که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانععبورشونده:
سگ من گرگ راه بند من است
بلکه قصاب گوسفند من است.
نظامی (از رشیدی).
، راهزن. (ارمغان آصفی) (شعوری ج 2 ورق 4). کنایه از راهزن. (رشیدی) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامۀ منیری). راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوک. (شرفنامۀ منیری) ، راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان) ، باجگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بکار برنده گاو کار کشنده از گاو، جمع گاوبندگان: فدادون شتربانان و چوپانان و گاوبندگان و کشاورزان
فرهنگ لغت هوشیار
رئیس بندر، رئیس بازرگانان دولتی رئیس التجار، دریافت کننده خراج گیرنده مالیات، کنسول دولت عثمانی (قاجاریه)، بندر (بزرگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده بندی
تصویر رده بندی
طبقه بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه یابنده
تصویر راه یابنده
پیدا کننده راه، راه یاب
فرهنگ لغت هوشیار
برفتار آوردن، تحریک کردن، همراهی کردن، فهمیدن (مطلبی و مانند آن را)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده بندی
تصویر رده بندی
((رَ دِ بَ))
طبقه بندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهبند
تصویر راهبند
مانع
فرهنگ واژه فارسی سره
ازدحام، ترافیک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تقسیم بندی، طبقه بندی، گروه بندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد